پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :(( فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره
داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست !!!
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود .
پسر بچه اضافه کرد :(( متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ! ))
نظرات شما عزیزان:
فاطمه 
ساعت19:13---16 ارديبهشت 1391
پاسخ:دردددددد
|